مرغش یک پا دارد
نوشته شده توسط : اندرزگو

کسی که حرف غيرمنطقی و بيهوده ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری كند ، می گويند " مرغش يک پا دارد "

فرمانرواي جديد​​​​​​​ي به شهر ملا نصرالدين آمده بود و هريک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به ديدن حاکم بروند و برايش هديه اي ببرند . ملا نصرالدين اين کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم يکي از بزرگان شهر به حساب مي آمد و بايد به ديدن حاکم جديد مي رفت . ملا نصرالدين به همسرش گفت : " يکي از مرغهاي خانه را بگير و بپز تا براي حاکم ببرم ." همسرش مرغي را خوب پخت و در سيني بزرگي گذاشت . دور و بر آن را با سبزي و چيزهاي ديگر تزئين کرد و بعد پارچه تميزي روي غذا کشيد و به دست ملا نصرالدين داد . بوي مرغ ، دل ملا نصرالدين را برد و با خود گفت : کاش حاکم جديدي نداشتيم که مجبور باشم اين غذاي خوشبو و خوشمزه را براي او ببرم . اگر اين جور نبود ، الان با همسرم مي نشستيم و يک شکم سير غذا مي خورديم . اما چاره اي نبود . ملا نصرالدين سيني غذا را روي دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهي انداخت . گرسنه اش بود . حتي اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توي سيني بدجوري وسوسه اش مي کرد .

فکرهاي جورواجور درباره سهيم شدن در آن غذا از ذهنش مي گذشت . خلاصه بوي خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدين ديگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و يک ران مرغ را کند و به دندان کشيد . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : اين چه کاري بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد يک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ديگري به ديدنش بروم . کمي با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که همان مرغ را به حاکم هديه دهد . مقداري از سبزي هاي دور و بر مرغ را روي قسمتي که کنده شده بود ، ريخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسيد . ورود او را به شهرشان خير مقدم گفت و برايش آرزوي سلامتي کرد . بعد گفت : " همسرم آشپز خوبي است . از او خواستم براي جنابعالي مرغي بپزد . " حاکم از محبت ملا نصر الدين و همسرش تشکر کرد و سرپوش سيني را کنار زد و در يک نگاه فهميد که مرغ توي سيني يک پا دارد . حاکم خنديد و گفت : " حتما ً همسر شما يک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . " ملا نصر الدين نمي دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره اتاق چشمش به غازهاي کنار استخر خانه حاکم افتاد که روي يک پا ايستاده بودند . با اطمينان خنده اي کرد و گفت : نه قربان . او آشپز خوبي است و به چشيدن غذا نيازي ندارد ."
حاکم گفت : " پس چرا مرغي که براي من آورده اي ، يک پا دارد ؟
ملا نصرالدين خنديد و گفت : " همه مرغهاي شهر ما يک پا دارند . لطفا ً از همين پنجره ، غازهاي خانه خودتان را نگاه کنيد . همه روي يک پا ايستاده اند ."
حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکي از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند .
حاکم به ملا نصرالدين گفت : " مي بيني که آن ها دو پا دارند . "
ملا نصرالدين گفت : " اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال مي کردند ، غير از دو پايي که داشتيد دو پا هم قرض مي کرديد و فرار مي کرديد ، در ثاني من اين مرغ را زماني گرفته ام که با خيال راحت استراحت مي کرده و فقط يک پا داشته است .
حاکم فهميد که نمي تواند از پس زبان ملانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : " اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم . "

از آن به بعد به کسي که حرف غيرمنطقي و بيهوده اي بزند و با لج بازي روي حرف خودش پافشاري كند ، مي گويند :" مرغش يک پا دارد "




:: بازدید از این مطلب : 41
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 بهمن 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: